بایادخدا
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چهشکلی هستندخداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجودداشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتندکه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد.ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر "7%" ارسال کنید**من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم
بقیه الله خیرلکم انکنتم مومنین
و ای عشق ادرکنی!
امشبم مثل همیشه هست !
بازسرمیزندتنهایی٬بازمی ایددلتنگی!
بانبودنش چه کنیم؟؟
هراسی ندارم باهاش رفیقم این روزاا...
دلم میسوزه از اون حرفای دیروزت
از اون عشق دروغی که میساختیم روی آب
یه تیکه کاغذ شبیه یه دونه قایق
به یاد بچگی مینداختیم روی آب
چه زود شدن خاطره انگار همین دیروز بود
دویدن تو کوچه ها
پریدن از درختا
یادت میاد دفتر مشقای فارسیمون
یا دفتر دیکتمون
آخ وقتی تموم میشد کاغذاش واسه نوشتن مشقامون
چه شاد بودیم واسه ساختن قایقی که بندازیم روی آب
الان فقط خاطره با اشک تلخ دیده هام
به یاد آب رودخونه با همون قایقاش
عین ابر بهاری بارون میاد دوباره
تا تازه شه تموم اون خاطرات
نگو گذشته ها تموم شد هر چی بوده بینمون
تو رفتی ولی قایقاش هنوز مونده روی آب
یادت میاد گریه هات از روی نازعاشقی
واسه بازی کردنم
من میدیدم اشکتو میساختم زود قایقی
با برگ سفید دفترم تا من نبینم گریه تو
میخندیدی با گریه ،ولی تموم میشد دفترم
همون دفتری که تند مینوشتم مشقامو
چی شد اون همه خاطره
اون همه برگ دفترا
اون همه اشک و لبخند
اون همه حرف قشنگ
هنوزم دفتر دیکته ام سفید مونده ولی بسمه
بایاد خدا
بیا مهدی دوست دارم ببینمت کی میشود ایا؟؟
اگرتونباشی امدن صبح هیچ لطفی ندارد؛اگر تو نباشی ترانه هایم رادر رود
خواهم ریخت .ای اینه عاطفه ها ٫ای پرخاطره تراز رود نیل همیشه برای توخواهم
نوشت .اگر روزی تورا ننویسم دل ابی خودکارم برایت تنگ میشود. خطوط دفترم
نام مقدست رااز بر کرده اند ولی تونیامدی..
مهدی فاطمه مونس تنهایی من
اشک میریزم همه شب از غم تنهایی تو
بایاد خدا
سلام خوبین ؟انشالله که تا حالا خوب عذاداری کردین وواسه ماهم دعا..
دلم گرفته چون دهه اول محرم خیلی پرشور ٫امسال خیلی چسبید ولی باز کمه .انشاالله که تا
محرم اینده زنده ایم و مهدی فاطمه روضه خونمون .
حسین دلم رو بردی
من وتو اخر حرم نبردی..
باید فاصله خویش را
بخاطردیگران از خود گذشته است!!