باران

...به نام صفحه نگارهستی

باران

...به نام صفحه نگارهستی

سفره خالی

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد

میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد میزد کهنه قالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خداشکرت ولی این زندگیست؟!!!!!

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا

سفره خالی میخرید؟

نظرات 4 + ارسال نظر
فرزاد شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:37 http://jalebtarinha.blogsky.com/

اوضاع بد زندگی ها رو نشون میده

مسعود شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:40

قالب وبلاگت خیلی خوب بود چون رنگش زننده نیست

فرزاد پنج‌شنبه 20 بهمن 1390 ساعت 12:21 http://jalebtarinha.blogsky.com/

آپ کن

فرزاد شنبه 22 بهمن 1390 ساعت 14:55 http://jalebtarinha.blogsky.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد